زندگي بوقلموني

سيامک مهاجري
siamak_mohajeri

((زندگي بوقلموني!))

سيامك مهاجري





همش تقصير ننه سگ خودشو زنش بود. كه هردو بعد زاييدن اون و زنش. ديگر بچه اي بدنيا نياورده بودند. دوازده سالش كه شده بود به زنش كه آنوقتها دختر همسايه شان بود گفته بود

ـ دوستت دارم

وبعد حسابي عاشق هم شده بودند. يه روز به دختر همسايه گفته بود.

ـ‌ زنم ميشي (؟)

واونم غش غش خنديده بود وبعد كمي فكر كردن گفته بود

ـ امشبي رو تو كفش باش

وبعد همانطور خنديده بود و رفته بود.فردايش در حالي كه قيافه خيلي فيلسوفانه به خود گرفته بود آمده بود وگفته بود

ـ حلا اگه اومديم منم مثل ننه هامون يه دونه بچه زاييدم وديگه بچه دار نشدم چي كار بايد بكنيم(؟)

وبعد از لحن صريح وبي پرواي خود حسابي خجالت كشيده بود و رفته بود

مرد هم شبش رفته بود وخوب به حرف دختر همسايه فكرده بود. وبعد همون شب به خودش قول داده بود. كه تمام سعي اش رابكند كه اگر ازدواج كردند صاحب سي تا بچه بشوند. وفردايش با تاكيد اين جمله را به دختر همسايه گفته بود

ـ من وتو صاحب 30تا بچه خواهيم شد

وبعد از لحن بي پرواي خودش حسابي خجالت كشيده بود ودختر همسايه باز غش غش خنديده بود و گفته بود

ـ مگه من بوقلمونم كه30تا تخم زيرم بذارن(؟)

و بعد درحالي كه ريسه مي رفت گفته بود

ـ‌ تازه بوقلمون هم نمي تونه هر 30تا تخمشو جوجه كنه

وبعد هر دو زده بودند زير خنده. چيزي كه آن دو هيچ وقت ازآن رنج نمي بردند. اطمينان بالايي بود كه به هم داشتند و از بابت وفاداري نسبت به هم حسابي خاطر جمع بودند. زيرا تقريبا از 17 پسري كه در محله زندگي مي كرد. تنها دختري كه اصلا توي تيرس نبود. وهيچ پسري نبود كه حتي براي ثانيه اي درباره اوحرف بزند يا حتي به او فكر كندهمين دختر همسايه بود. چون او واقعا بي نزاكت وبي ادب بود و ازظرافتهاي زنانه تقريبا هيچ چيزي به ارث نبرده بود.از آن طرف پسر همسايه يك چيز بدتر بود كه بهتر نبود. آنقدر اسكل وبي عرضه بود. كه تقريبا هيچ كس آدم حسابش نمي كرد. پدرومادر دو طرف هم اين دو را از سه سالگي به جان هم انداخته بودند تا شايد از پوسيدن و ترشيدنشان در آينده جلو گيري كنند.زيرا از همان هنگام تولد كودنيت از ريخت وقيافه شان مي باريد.آن دو به قدري كودن بودند كه تازه در 9 سالگي دختر همسايه فهميد كه 6سال تمام است كه در خاله بازيهايشان پسره نقش زن يا مادريا خاله و عمه را بازي ميكند ودر 12 سالگي تقريبا بعد از 9 سال خاله بازي تازه فهميدند. روابط بين دختر وپسر يعني چه وعشق كه 9 سال بود كه برايشان با عروسك وكاميون هيچ فرقي نمي كرديعني چي؟

ودر شب عقد كنان بعد اينكه واعظ خطبه را خوانده بود دختر بعد بارها ، ها گفتن، آره وايول همينه يا باشه قبوله با هزار ايما واشاره چنان فرياد زده بود بله،كه خونچه قندها از دست مادر داماد روي سرشان افتاده بودو آن دو غش غش خنديده بودند.

بالاخره هم در شب عروسي بعد اينكه تمام لباسهاشان را كيكي كردند. در مقابل تمامي مهمانها بلند بلند در مورد شب زفاف صحبت كردند وغش غش خنديدند و زوق كردند. و بقدر حرفهاي ركيك بينشان رد وبدل شد. كه چند تا از خانم هاي محترم غش كردند.و خيلي از مهمانهاي متشخص گفتند:

ـ عروس ودامادي به اين بي شرمي نديده بوديم

و آنقدر در شب عروسي تقلا و شلوغ كردند كه شب كه به حجلگاه پا گذاشتند مثل لش افتادند وتا صبح خوابيدند. وصبح با خنده براي همه گفتند

ـ جاي شما خالي ديشب خواب مانديم

ودختر باز غش غش خنديد و بلند بلند به شوهر گفت:

ـ‌ اينطوري مي خواهي 30 تا بچه داشته باشيم

سال اول كه گذشت آنها 4 تا بچه داشتند. كه دوجفت دو قلوي دختر وپسر بودند.وآنها آنقدر از اين واقعه خوشحال شدند كه تا سر سال يادشان رفت اسمي براي بچه ها انتخاب كنند. تا اينكه يك روز زن به شوهرش گفت:

ـ راستي اسم بچه ها يادمون رفت به نظرت اسمشون چي بزاريم(؟)

و او سريع در جواب گفت:

ـ شنگول و منگول و حبه انگور

وبعد زن غش غش خنديد وگفت:

ـ لا بد منم مي شم بزك زنگوله پا

وبعد نشستند و براي هزارو چندمين بار پياپي كتاب بز بز زنگوله پا را براي هم خواندند. اما هيچ وقت فكرش را نكرده بودند كه ماجراي اسم گذاشتن براي بچه ها بشود يك دعواي درست وحسابي درزندگيشان چون مرد بعد شنيدن هزارو چندمين بار بز زنگوله پا چنان تحت تاثير قرار گرفت كه تهديد كرد اگر اسم بچه ها شنگول و منگول ،حبه انگور نشود با همين دستهايش قلبش را از حلقوم بيرون خواهد كشيد وآن را به خورد بزهمسايه خواهد دادو زن بي اعتنا به اين تهديدات بي سرو ته وآبكي گفته بود

ـ خر والدوله اينها 4 نفرند تو اسم سه نفر رابردي

ومرد گفته بودآنيكي راهم يك چيزي ميزاريم مثل شنگول پا و بعد خودش كر كر خنديده بود. و سر آخر كه به نتيجه منطقي نرسيدند چون خيلي شلخته بودند داخل حياط پشتي قرار دعوا گذاشتند و با چوب و زنجيرو پنجه بوكس مثل سگ به جان هم افتادند. و تا جا داشتند خوردند و زدند. بطوري كه اهل محله با نردبان آمدند وجداشان كردند.بعدها بعد آنكه بيستمين بچه اشان بدنيا آمد به اينروزها خنديدند وبراي اولين بار در زندگيشان از كارهايي كه كرده بودند پشيمان شدند. زيرا از بچه بيستم به بعد ديگر حوصله اسم گذاشتن نداشتند يكي شان را كره خر صدا مي كردند.يكي را توله سگ يگي را آقاي پدر سگ يكيشان را خانم 22 همين طور تا بالا و بابت اين اسمهاي اجق وجق كلي مي خنديدند ووقتي بچه ها مي گفتند توي مدرسه يا بيرون ما را مسخره مي كنند مرد مي گفت :

ـ به هيچ پدر سگي ربط ندارد كه من چه جورزندگي مي كنم و براي بچه هايم چه اسمي انتخاب مي كنم

ورفته بودبا تهديد، ميل پرچم را به ناظم مدرسه نشان داده بود وبعد خيلي جدي گفته بود

ـ اگر يكبار ديگر كسي بچه هاي مرا مسخره كند خشتكت را بالاي همين ميل ،پرچم مي كنم

وآقاي ناظم با همه خشونتش در مقابل اينهمه بي شرمي غش كرده بود اين ماجرا همچنان ادامه پيدا كرد بطوري كه وقتي بچه سيمشان مي خواست بدنيا بيايد وقتي مرد با يك شاخه گل كه از گلدان كنده بود وبيشترشبيه علف بود به بيمارستان رفت خانم پرستار داشت بازنشسته مي شد. و از ديدن مرد بقدري شوكه شد كه ناگهان تمام شخصيت اجتماعي اش را زير پا گذاشت وبه شنيع ترين و ركيك ترين نوع موجود مرد را به فوش كشيد وبعد گفت:

ـ ببينم مگر شما دو تا بوقلمون هستيد (؟)

ناگهان اشك در چشمهاي مرد جمع شد. ياد روزي افتاد كه به خودش قول داده بود كه 30تا بچه داشته باشند. ياد روزي افتاد كه زنش غش غش خنديده بود وگفته بود: مگر من بوقلمون هستم وبعد ريسه رفته بود كه حتي بوقلمون هم نمي تواند 30تا تخم را به جوجه تبديل كند. وپرستار مات ومبهوت به مردي نگاه مي كرد كه نشسته بود وهق هق گريه مي كرد.بلند شد چشمهايش را پاك كرد. او يك عمر عاشقانه زيسته بود ياد روزهاي بوقلموني اش افتاد وبراي اينكه مطمئن شود كه يكبار ديگر صداي غش غش خندين همسرش را خواهد شنيداسم بچه سي ام را همانجا بوقلمون گذاشت



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31770< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي